از ثانیه هایی که پست ها شروع میشن به پیش نویس شدن؛ متنفرم.
از وقت هایی که نمیتونم ماوس رو ببرم سمت گزینه ی انتشار و طلسم آغاز میشه.
از همون ثانیه ای که دیگه هیچ نوشته ای تکمیل نمیشه.
از همون ثانیه ای که نوشته های کوتاهم،کوتاه تر میشن و تا هیچ شدن فاصله ای نمونده؛ متنفرررررم.
از ننوشتن متنفرم.
از وقت هایی که دست هام برای نوشتن تقلا میکنن و حروف توی مغزم تاب میخورن اما برای نوشتن هیچی ندارم.
از همین پیش نویس هایی که دهن کجی میکنن و بهم میگن برای بار نمیدونم چندم وبلاگم به بن بست خورده؛متنفرم.
از اینهمه آغاز کردن و ادامه ندادن.
از اینهمه توی نقطه ی شروع گیر کردن. دست و پا زدن.
از اینهمه دفتری که فقط دو سه صفحه شون سیاه شده و برای ادامه ی عمر قراره فقط خاک بخورن.
از همین منی که همیشه تسلیم میشه هم؛متنفرم.
.
.
.
تنفر از انگشتای پام بالا رفته و تمام بدنم رو گاز گرفته.
قرص هایش را دو تا یکی بالا انداخت
و مسیر ثانیه شمار را با چشمانش دنبال کرد.
دنبال کرد.
دنبال کرد.
درد ته کشیده بود
و برای خوردن ته دیگ کسی اشتها نداشت.
چشم ها نای ایستادن نداشتند
و برای ساعتی دراز کشیدن؛
دعوا راه انداختند.
سر،
همهمه هایش را نوشید.
و این سردرد لعنتی
بعد از سه چهارساعت خواب،
به نقطه ی پایان خود رسید.
درباره این سایت